بشارت

بشارت تورا

به شعری

که خون انگور در رگانش جاریست 

و تو 

در لحظه خلقش 

از مشرق آرزوهایم می دمی

محبوبم ...

دور نیست که مستی لبانم را در 

چکامه هایم بریزم 

و چنان از شراب عشق بنوشانمت

که هستی از پژواک آن 

با تسامحی سکروار

تقصیر بنی آدم را نادیده انگارد 

دور نیست روزی که 

آواز رسای لبهایم بر جام لبهای تو

عشق را والاترین آهنگ باشد 

بشارت تورا 

که نه تنها جهان را در تو می یابم 

که میخواهم در شعرهایم 

جان جهان 

باشی 

بشارت تو را 

بر این مستی بی پایان ...

مترسک

مترسکانیم

ایستاده بر هلاک خویش

ریشه هایمان ژرف در زمهریر درد

در فصل سرد کوچ

ای وای و دریغ و درد از شبیخون شوم زاغ

از شانه هایمان

که بی ثمر

تنها برای خاطر خودخواهی درخت

بی جرم و بی گناه

به سختی، معذب است

آه...

بر رغم دردها

هنوز ، جمع قلیل ماست

با پیکر نحیف کاهی و شولای درد خویش

آغوشش برای مهر

دستهایش برای لمس محبت

گشاده است

تا آسمان و عالم خاکیان به پاست ...

شهاب

همچو مروارید رخشان

در صدف

از عمق دریاهای دور

میتراود از دو چشمت

نور....

ناگهان از آسمانی دور می آیی

چون شهابی بر زمین

این پُر شده از وصله های درهم و

ناجور...

دختری از جنس شبنم

می نشینی نرم نرمک

ساکت و آرام

بر گلی  میخک

و می آیی خرامان در شبی

دیجور...

نگاهت ناز

لباس ات از شکوفه

عطر و بوی ات

یاس...

از دو چشم ات میدرخشد مهر

خوشه خوشه عشق چون

الماس...

و من آن مرد تیپا خورده ای

رنجور...

عاشقی نافهم و سرگردان

که از بغض زمان مغموم و مخمورم

هر از گاهی که بر جام لبانت

مینشانی مهر

میفشانی شور

میشوم

سرمست ....

تا جایی که یادم می رود

من مردی از جنس غبار و آتش و آهم ...

اطلاعات تماس

از روش های زیر با سید محمدرضا خسروی در ارتباط باشید :
  این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید