تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو ودر صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تاسحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبات را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه ی
از نام تو به بام افقها، علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب
نظم قدیم شام و سحر رابه هم زدم
هر نامه رابه نام و بعنوان هرکه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم ودر باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم