و باز...کوچه

مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشتی
و سراپا همه دنبال منِ
عاشق و دلسوخته گشتی
آه ای دختر شب
چه شد آن شوری و تب؟
چه شد آن قهقه ها
شادی و دلهره ها ...؟
یادت هست ؟
در شب آخر این قصه
همانند همان ماه فروزان
میدرخشیدی و از نور وجودت
همه ایوانها
اندر آن کوچۀ تنگ
رنگ مهتاب گرفت ؟
یاد می آرم
آخرین بوسه که از نرگس مست تو گرفتم
و تو از شور و عطش
با نگاهی همه عشق
یک نگه بر منِ عاشق کردی
چه شبی بود خدایا....
گویی آن بوسه کلامی
زخداحافظی
گنگ و پنهان تو بود
بعد از آن غربت شب
واندر آن غرش ابر ...
رفتی و هیچ نگفتی
من چه کردم با خویش؟؟؟...

و کنون آمده ای...
بر سر عهد قدیم
پای در پای خزان
آری آری
تو گذشتی امشب
و نگفتی دل من
در سیاهیِ شب و ماتم و درد
پشت آن شاخه ی خشکیده سرو
و همان کوچه ی متروک
چه میکرد؟....
تو همه خیره به دنبال من و
من درآن گوشه ی تنهایی خویش
خیره بر رد قدمهای تو در
کوچۀ پر عطش عشق قدیمی بودم
من همه غرق تو و
محو تماشای تو بودم ....

شوق دیدار
چو لبریز شد از جام وجودت
آمدم تا دم پایت
تو مرا باز ندیدی
و من از شوق نگاه تو
پُرِ از شور و جنون
با دلی پر غم و درد
گفتم ای کاش
یک شب از کوچۀ تار دل من
می گذشتی ای دوست
تا ببینی هر شب
شوق دیدار تو در ثانیه هایم جاریست

آه ای دختر شوریدۀ مست
شدی عاشق اما
دل من تاب نیاورد ز بی مهری تو
از پس فاصله ها ...
لحظه ها ...
ساعتها ...
و در آن کوچه که امروز به یادم بودی
همره لحظۀ بی تابی تو ...
مُرد در غربت تنهایی خویش ...

اطلاعات تماس

از روش های زیر با سید محمدرضا خسروی در ارتباط باشید :
  این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید