ای عشق باز با دل مضطر چه می کنی ؟
با این غمین ِ خسته ی بی پر چه می کنی؟
باز از کدام سوی شتابان تو آمدی
با من چو مرغ ِ بسمل ِ بی سر چه می کنی؟
یک آسمان جلال و جمال و شکوه توست
در دست خود گرفته کوکب و اختر چه می کنی؟
من آن ملول و خسته ز بیداد روزگار
با بی کسی که گشته چو ابتر چه می کنی؟
دیگر توان و تاب و تحمل نمانده است
با قلب پاره ،از همه بهت چه می کنی؟
در ظلمت و سیاهی و شبهای بی شمار
ماه قشنگ و خاطره گستر چه می کنی؟
دیر آمدی تو بر سر بالین خسروی
با کشتۀ فتاده به بستر چه می کنی؟