شب بود و ماه بود و من و بیقراری ات
پشت دری نشسته به چشم انتظاری ات
چشمانم اشکبار و نگاهم به عکس تو
یادش بخیر گفتی بیا ، یادگاری ات
در وَهم خویش بودم و انگار دیدمت
با دامن سپید و لباس اناری ات
بر سر کلاه صورتی ات را گذاشتی
کُشتی مرا فدای تو و شهریاری ات
در پیچ و تاب کوچه نسیمی وزید ،آه
عطر تو بود باز و هوای بهاری ات
مثل همیشه بیخبر از کوچه بگذری
عادت شده برای من این راز داری ات
آسیمه سر دویدم و از در برون شدم
دلتنگ و داغدار به دنبال یاری ات
نزدیکتر شدم به تو ، ای وای من ، تویی!!!
گشتم دوباره محو دو چشم شکاری ات
دستت گرفته بودم و دل پر ز شور بود
آماده ی هلاک خود و جان سپاری ات
گفتم چرا دگر به دلم سر نمیزنی؟؟
گفتی برو تمام کن امیدواری ات ...