شعرهایم رنگ غم دارد
بسانِ این دل پر درد
روزگارم چون شب و
من در خیال خویش
خورشیدم
توهم نیست
سراپای وجودم آتش است و
دود و حِرمانی
نمی دانم ...
تو میدانی؟؟
چه آمد بر سرِ این روح سرگردان
که روزش چون شب و
در دل خیال صبح روشن دارد از
شبهای ظلمانی
نمی دانم ...
تو می دانی؟؟
به هر سو کورسوی زندگی
تاریک و
این دل رو به خاموشی ست
جهان تار است
جان بی تاب
غروبی خسته ام
چون واپسین خورشید تابستان
با طلوع صبح فردا ...
برگهایم یک به یک میریزد از
بار پشیمانی
نمی دانم...
تو می دانی؟؟
بسانِ خانه ای هستم
برون افتاده از شهری
بنایم سُست
خاکم رُس
که چون گهواره ای جنبان
رَوَد هر لحظه تقدیرش
به سوی تَل ویرانی
نمی دانم ... تو می دانی؟؟
بهارم کو؟
بارم کو؟
چه شد فصل جوانی
آن زمان کز شور
چون طفلی دبستانی
میان کوچه ها از شوق
سرمستانه آواز بهارم بود
کنون ای دل
چرا گشتم اسیر با د و بورانِ زمستانی
نمی دانم ...
تو می دانی؟؟