بهانه

می دانی ...

شعر بهانه است 

برای لحظه ای پرسه 

در خیالت 

وقتی بیت بیت کنار هم می نشینی

تا غزلی شوی

به زیبایی 

چشمانت ...

تازیانه

آری درست حدس زدی
نازنین من
من در هجوم علفهای زرد باغ
همچون گیاه
دستانم از فشار علف ها تکیده است
راه نفس گرفته
و
این ریشه ها
میان گل و لای زندگی
بر سنگِ سختِ زیر بُنِ گِل
رسیده است
روئیده ام
پشت دری
تکیده و فرتوت
چون‌ روزگار خویش
چیزی نمانده است
از برگ های من
زیرا شبی
 میان دوصد باد بی امان
از دست دادمش
آری
 عزیز ترین شرح قصه ها   
مهتاب کوچه ها  
چیزی نمانده است
از این خندق بلا
دست مرا
میان دو دستان خود مگیر
آثار تازیانه و شلاق زندگی ست
من
رنجِ سالیان پر از خون و آتشم
بُگذر ز من  
اگر
میان تپش های عشق تو
هر لحظه
بی صدا
آرام و خامُش ام ......

down

دیر شد

دیدی دلم به عشق تو ای گل اسیر شد؟
آن مردِ قصه های تو آخر چه پیر شد


مردی که دل به عشق تو جانانه بسته بود
با رفتن تو پیش خودش هم حقیر شد


بازی که می پرید به دنبال رد تو
روزی اسیرِ چله ی پرواز تیر شد


آن شب که گفت عاشق و دیوانه من است
دنیا به چشم من چقدر بینظیر شد


از باغ پر شکوفه ی دامانش ای نسیم
اکنون تمام سهم من از  او  کویر شد


آن سرو قد کشیده و آن شاخ نسترن
چون بیدِ باغچه چقدر  سر به زیر شد


ای خسروی برو زدلت بَر کَن این خیال
زیرا مجال  عاشقی ات  زود  دیر شد

down

اطلاعات تماس

از روش های زیر با سید محمدرضا خسروی در ارتباط باشید :
  این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید