بنفشه خندان

من از تبار عشق و  ز دنیا  بریده ام 

احساس و شور موج زند در دو دیده ام

در راه عشق قرعه به جانم زده است فال

از بس که "جان ببخش" زحافظ شنیده ام

با رنگِ اشک و سرخی خون نازنین من

نقش تو را  به  بوم  خیالم  کشیده ام

با  بالهای  عشق تو  ای  شوخِ دلربا

تا اوجِ  قله های  پر  از  مِه پریده ام

در زیر تیغ  و  طعنه  و  تیر  و تبر  هنوز 

جز مهرت ای بنفشه ی خندان ندیده ام 

از باغ پر شکوفه  و  گل ،  نوبهار  من 

تنها تو را زشاخه ی پر عشوه چیده ام

بعد از هزار درد و  غم  و  رنج  روزگار 

عشق تو را ز خونِ  جگر  آفریده ام 

گفتند خسروی مکن این کار و دست شوی 

اما چه سود چون که تو  را  برگزیده ام

چشمانت

تمامِ بود و نبودم فدای چشمانت 

گرفته جان و دلم را خدای چشمانت

هزار بار بمیرم  دوباره  زنده  شوم 

منم منم که شوم مبتلای چشمانت

دلم گرفته بیا و  در  این  غروب غریب 

دمی نفس بکشم در هوای چشمانت 

درون  بستر  غم  خفته ام  بیا  و ببین 

علاج نیست مرا جز دوای چشمانت

تمام  هستی خود را به باد خواهم داد

که تا دوباره شوم من گدای  چشمانت

به اشک چشم تو روزی وضوی عشق بگیرم 

و سر به سجده برم پیش پای چشمانت

لبخند

در آن لبخند جادویی چه داری ؟

من نمی دانم ...

ولی آنقدر میدانم 

امید و عشق در پشتِ نگاه روشن ات 

پیداست ...

و شور زندگی 

در عمق چشمان خمارآلوده ات 

جاریست ...

جهان را میشود بین دو دستان تو 

پیدا کرد ...

و اقیانوسی از الماس 

از امواجِ دریای دلت 

برچید...

وَ من آری ...وَ من 

در زیر پرچینِ نگاهت 

آنقَدَر در آسمانِ صافِ چشمت 

می نشینم 

تا شبی 

از لابلای دشت بالا و بلند گیسوانت 

چشمکی همچون ستاره 

بر زمینِ خشک و عریانم زنی 

ای عشق....

ای زیباترین تصویر 

درقابِ دلِ یک مردِ پر آشوب ...

اطلاعات تماس

از روش های زیر با سید محمدرضا خسروی در ارتباط باشید :
  این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید